
Me ! | Archives | ||||||||
My friend
| My PoSts |
|
| الان زنگ زدم به ملیکا اونم گفت دبیرستان من ثبت نام کرده خوشحال شدم قدر ی دنیا :)))))))))) این ملیکا ی وقتایی بی معرفتی کرده اما ته تهش ی دنیا ای دیگه داریم باهم که تو هیچ رفاقتی نیس خلاصه باید ی وب برای مدرسمم بزنم و ی اسم بامزه هم براش بذارم خاطرات مدرسمُ اون تو بنویسم پاییز داره میاد . . . برچسبها: ی ساعت پیش رفتم لباس مدرسمو گرفتم . . . ازین دبیرستان خیلی بدم میاد اما مجبورم امسالُ تحمل کنم بدون رفیقام تحمل کنم . . . من اگه با دوستام باشم جهنمم برم برام خیالی نیس اما وقتی تنها باشی و ی جای غریب خیلی بهت سخت میگذره . . . هرچند بهار هست (از اول راهنمایی باهم رفیقیم) من با بهار صمیمیم اما خب مریم و ملیکا ی چیز دیگه بودن برام . . . برا آدمی عین من رفیق زیاده چون ی تیپی هستم سریع همه مجذوبم میشن اما من دیگه آدم سابق نیسم و با هیچکس نمیخوام دوست باشم من تو دلِ نداشتم همین 3 تا رفیقمُ نگه میدارم و دوست واقعیمم فقط خداس. . . برچسبها: هعی . . . درسته حالم خوب نیس اما اینارو گذاشتم تا بلکه حال شما خوب باشه برای دیدن بقیه کلیک برچسبها: حالم هیچ خوب نیس بهترین رفیقم مریم نامرد افتاده تو ی دبیرستان دیگه ( به زور اونجا ثبت نام کرده) حالا کدوم دبیرستان؟؟؟؟؟؟؟ دقیقا همونی که دشمن خونی من توش ثبت نام کرده که ی بار وقتی منو مریم دعوامون شد مریم رفته بوده با اونو . . . بعدش اومد ازم کلی معذرت خواهی کرد اما من هیچ وقت یادم نمیره . . . دیگه تموم شد رفاقت تعطیل برچسبها: این عکس زیباس که پس فردا میره تو 3 سال اینجا که عکس گرفتم انزلی(بندر کیاشهر)رفتیم ی جایی تمشک و گاو و اسب بود به زیبا گفتم ادای اون گاورُ دربیار این شکی شد :D برای دیدن بقیه عکسا کلیک برچسبها: وقتی رفتیم دریا شنبه شب بود البته ی بارم چهارشنبه رفتیم ساحل آرام تو چالوس...من از بچگی شمال زیاد رفتم دریا هم کم ندیدم اما این سری همه چی ی جوری بود . . . ی جورِ بد . . . من بودم و مهناز که 23 سالشه و اون یکی مهناز که 30 سالشه عروس {به عبارتی} خالم ما دستای همُ گرفتیم و رفتیم تو آب و نزدیک ساحل نبودیم که زانو زدیم تو آب . . . دلم گرفته بود بغض کرده بودم نمیخواستم جلو اونا گریه کنم . . . حرکت ماسه هارو قشنگ تو لباسام حس میکردم دستاشونُ ول کردم و ازشون جدا شدم خیلی جلوتر رفتم آب رسید تا گردنم باید برمیگشتم چون همه داد میزدن برگرد . . . موج که میومد سعی میکرد منُ به عقب برگردونه اما من محکم وایساده بودم تا نذارم منُ تکون بده اما نشد . . . هرکاری کردم بازم نشد اون وقت به خیلی چیزا پی بردم پیش خودم گفتم این دریا مثل مشکلات ماست و موج ها درد و غم هامون هستن که مارو تکون میدن اگه بخوایم بیشتر درگیرشون بشم اگه عظیم باشن اگه جلوتر پیش بریم توی موج یعنی غم هامون غرق میشیم من خیلی وقته که غرق شدم . . . من خواسم مقابله کنم اما نشد خواستم شاد باشم با خنده حرف بزنم هی تو نگام اخم نکنم رفیقامو طرد نکنم با دورو بریام بد رفتار نکنم اما نشد. . . هیچ وقت تو زندگیم تو این سالا اونطوری دلم نگرفت که اون شب تو دریا گرفت . . . ی حال خیلی بدی داشتم هی آروم آروم گریه میکردم ام باز آروم که نمیشدم هیچ بدترم میشد حالم. انگشترمُ آب برد . . . قشنگ وقتی از انگشتم در اومد حس کردم . . . انگشترم قیمتی و با ارزش بود اما اصن اهمیت ندادم . . . پیش خودم گفتم چند در صد از این آدمایی که تو دریا غرق میشن به خواست خودشون بوده . . . فکر احمقانه ای بود . . . بخاطر همین گفتم شاید من اولین نفر باشم که یدفعه دست بابامو حس کردم که منو برگردوند گفت چرا اینجوری میکنی دختر مگه نگفتم برگرد مگه نگفتم دور نشو و ازین حرفا اون شب تو دریا خیلی با خدا حرف زدم . . . خیلی باهاش دردو دل کردم خیلی ازش کمک خواستم . . . من دختر ازون دسته دخترای غم مرده نیسم که هی هوس خودکشی کنم و این حرفا نه اصلا اینطوری نیسم هیچ وقت فکر خودکشی نزد به سرم اگرم اون شب گفتم اولین نفر بخاطر این بود که ی وقتایی برا آدم مهم نیس برگشتنش به زندگی ی وقتایی خیلی چیزارو بیهوده حس میکنه و اگه بدونه که داره غرق میشه واسش مهم نیس یعنی تلاش نمیکنه که برگرده تلاش نمیکنه که زنده بمونه من ی بار خدا امتحانم کرد دید که من کم جونمُ دوست ندارم . . . این مال اون موقع بود چون من الان حس میکنم که واقعا دوست ندارم . . . اما با این حال میدونم که موقعیتی دارم که پیروز این جنگ میشم . . . جنگی که ی طرفش منم ی طرفش تمام دنیا که دست به دست هم میدن تا منُ نا امید کنن . . . اما حالا حالا زوده که من نا امید شم . . . پس باز میجنگم . . . برچسبها: پس فردا قراره بریم شمــــــــال عروسی به عبارتی دختر خالم ی هفته شمالیم بعدشم از اون طرف میریم مشهد البته بین راه بابا گفته همه شهرارُ میریم میگردیم! :) دیروز با بابا دعوام شد خیلی عصبی بود سرم داد زد(بدترین شیوه تربیتیش همین داد زدنشه)انقدر از دستش ناراحت بودم رفتم سریع تو اتاقم درُ کوبیدم بهم بعدشم خوابیدم رو تخت پتو رو کشیدم تا روی سرم 2 دقیقه بعدش بابا اومد منت کشی و اینکه از دلم در بیاره .اما من اصلا باهاش حرف نزدم :( ولی شب باهم دوست شدیم :) ی وقتایی ی جایی نباید آدم چیزی بگه اما دست خودش نیس میگه ی وقتایی هم باید حرف بزنه اما نمیتونه چیزی که تو دلش هستُ بگه و فقط سکوت میکنه این خیلی بده :(
برچسبها: دو روز پیش ( 10 مرداد ) تولدم بود ! حالا بماند که چند ساله میشم اما از خدا میخوام تو تک تک لحظات زندگی کنارم باشه و بهم کمک کنه و تکیه گاهم باشه . از امروز شروع کردم رانندگی یاد گرفتن ! صبحا ساعت 7 با بابام میریم بیرون اون میشینه پشت فرمونُ و همه چیز رو برام توضیح میده. امروز صبح برا اولین بار نشستم پشت فرمون اول فک کردم آسون اما بعد دنده جابه جا کردم سریع کلاجُ ول کردم ماشین نیم متر پرید جلو داشتم از ترس سکته میکردم هول شدم خواستم خاموش کنم سوئیچُ برعکس پیچوندم کم بود بشکنه . . . اصن ی وضعی :| اما برای روز اول خوب بود . . . حداقل ماشین سالمه ! البته هنوز :D من عاشق رانندگیم اونم با سرعت 200 تو پیست مسابقه ! میدونم ی روزی مسابقه میدم چون اینم جزو کارایی که دلم میخواد تو آینده انجام بدم.بابام گفته تا دو ماه دیگه یاد میگیرم و راه میفتم میتونم راحت رانندگی کنم :) البته اگه تا اون موقع ماشینی برای روندن بذارم :D امروز ترسم ریختُ دیگه نمیترسم اما با کلاجُ دنده مشکل دارم عجیــــــبـ! امیدوارم زودتر یاد بگیرم برچسبها: خبـــــــــــــــــــر خـــــــــــــــوبــــــــــــــــــــ:))))))) جواب آزمایش اشتباه شده بود !!!!!!! یعنی ی بنده خدای دیگه سرطان سینه داره :( اما من سالممممممممم یعنی دارم میمیرم !!!! البته از خوشحالـــــــــــی:)))))) خدا جونم عاشقــــــــــــــــــــــــــــتمممممممممم یعنی امشب ی جشنی برپاس تو خونه ی ما شماهم دعوتید ! به آدرسِ : تهران پلاک 1 :D برچسبها: |